باباحمید روزت مبارک
دختر قشنگم شنبه دوازدهم اردیبهشت روز پدر بود بابایی با همه خستگی روز جمعه اش ،شنبه رفت سرکار و روز تعطیل کنار ما نموند دلم خیلی براش تنگ شده بود و حس بدی داشتم دوست داشتم کنارم باشه این حس به شما هم منتقل شده بود و بهانه باباحمیدت رو می گرفتی که تلفنی باهاش صحبت کردی و یکم آروم شدی بعدم رفتیم بیرون و یکم خرید کردیم که شام امشب با شبهای دیگه فرق بکنه و سفره مون رنگین تر بشه البته زمان کم بود و کلی کار هم داشتم و خیلی به خودم فشار نیاوردم شما هم مثل همیشه که من زیاد کار دارم هی بهانه می گیری انقدر بهانه گرفتی تا من قاطی کردمو و گفتم باید بخوابی و جات رو انداختم و انقدر گریه کردی تا خوابت برد و چهارساعت خوابیدی و وقتی ب...