درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

باباحمید روزت مبارک

دختر قشنگم شنبه دوازدهم اردیبهشت روز پدر بود  بابایی با همه خستگی روز جمعه اش ،شنبه رفت سرکار و روز تعطیل کنار ما نموند دلم خیلی براش تنگ شده بود و حس بدی داشتم دوست داشتم کنارم باشه این حس به شما هم منتقل شده بود و بهانه باباحمیدت رو می گرفتی که تلفنی باهاش صحبت کردی و یکم آروم شدی بعدم رفتیم بیرون و یکم خرید کردیم که شام امشب با شبهای دیگه فرق بکنه و سفره مون رنگین تر بشه البته زمان کم بود و کلی کار هم داشتم و خیلی به خودم فشار نیاوردم  شما هم مثل همیشه که من زیاد کار دارم هی بهانه می گیری انقدر بهانه گرفتی تا من قاطی کردمو و گفتم باید بخوابی و جات رو انداختم و انقدر گریه کردی تا خوابت برد و چهارساعت خوابیدی و وقتی ب...
15 ارديبهشت 1394

مسافرت کوتاه

دختر ناز خوشگلم سلام  عسلم خیلی وقت بود که دلم میخواست دوستان دوران دبیرستانم رو ببینم و فرصت نمیشد ،اکثرا هم وقتی میرفتم قم خونه اقوام بودیم و خیلی زود برمی گشتیم تا اینکه بابایی بهم گفت اگه بخوای یه روز می برمت قم و دو ،سه ساعتی اونجا باش برمی گردیم منم حسااااااااااااااابی ذوق کردم و با دوستام قرار گذاشتیم که جمعه یازدهم اردیبهشت ماه بعد از یازده سال همدیگه رو ببینیم و دیدار ها رو تازه کنیم  از شب قبل یکسری کارها رو انجام دادم و فردا صبح که بیدار شدیم خونه رو مرتب کردم و یکسری کارهامون رو انجام دادم خداروشکر شما خیلی باهام همکاری کردی و خیلی راحت لباسهات رو پوشوندم و موهات رو خوشگل کردم و ساعت سه از تهران حرکت کردیم ...
13 ارديبهشت 1394

یه روز خوب خونه دوستای عزیزمون

سه شنبه هشتم اردیبهشت ماه با خاله نیلوفر قرار گذاشته بودیم که مزاحمشون بشیم و خاله لطف کرد و برای ناهار مهمونمون کرد و خلاصه کلی بهش زحمت دادیم وبرای اولین بار ناهار رو تو خونه دوستت خوردی عشقم صبح ساعت یازده بیدار شدی و بهت گفتم اگه دختر خوبی باشی و صبحانه ات رو زود بخوری با اتوبوس میریم خونه خاله نیلوفر و شما هم به عشق اتوبوس تند تند صبحانه خوردی مثل یه دختر خوب اومدی موهات رو بستم و لباس پوشیدیم و سوار اتوبوس شدیم  خیلی ذوق داشتی عشقم و وقتی روی صندلی نشسته بودی هی با ذوق بیرون رو تماشا می کردی خروس رو که دیدی شروع کردی به قوقولی قو قو و میگفتی من خروسم و صداهای عجیب غریب دیگه که از ذوقت انجام میدادی عزیز دلم  ا...
10 ارديبهشت 1394

29 ماهگی نانازگلی

دختر نااااازم سلام  نازگل مامان 29 ماهه شده و حسااااابی خانومی شده برای خودش عزیز دلم 29 ماهگیت مبارک باشه  دختر قشنگم نمی دونم از کجاشروع به نوشتن کنم مخصوصا که شما مدام رشته افکارم رو پاره می کنی و فراموش می کنم کجا بودم پس خیلی زود میرم سراغ عکسها تا خاطراتت هم یادم بیاد و ثبتشون کنم  پست رو با عکسهای 13 به در شروع می کنم که بعد از ظهر که میخواستیم سه تایی بریم یه جایی بشینیم و یکم میوه بخوریم و برگردیم عمه هات هم همون ساعت میخواستن حرکت کنن و شما با مریم و مهشید رفتی و من و بابایی هم بعد از شما اومدیم اونجا که رفته بودی با مریم تو پارک بگردی و حسابی خوش گذرونده بودی وقتی هم عمه اشرف می خواست بره شما خیلی نا...
2 ارديبهشت 1394
1